برگشتن به وبلاگم بعد از 3-4 سال

امشب خوابم نمیبرد . اومدم یه چرخی بزنم بلکه مانیتور چشمامو خسته کنه . یهو یادم اومد چند سال پیش در کنار وبلاگ اصلیم یه وبلاگ دیگه درست کرده بود تا توش از چیزهایی بنویسم که نمیشد اونجا گفت چون خواسته و ناخواسته پای یسری از آشناها باز شده بود . آدرس وبلاگ و رمز و هیچی یادم نبود . تایتل وبلاگو سرچ کردم و پیداش کردم. خوندمش و کلی خندیدم . کلی شگفت زده شدم. بعد از سه چهار سال !! یادم اومد بخاطر این وبلاگ یه ایمیل جدا داشتم ولی رمزش و آدرسش یادم نیومد و چون همیشه خودمم میدونستم فراموشکارم ایمل ها و رمزا و حسابهای کاربریم رو توی سایتهای مختلف یادداشت میکردم. اون موقع ها که 19 -20 ساله بودم فعالیت اینترنتیم خیلی زیاد بود خب !! 

آدرس ایمیل و رمز و به تبع اون حساب کاربری بلاگ اسکای رو پیدا کردم و بلعخره وارد دنیایی شدم که چند سال پیش برای خودم ساخته بودم . نمیتونید متوجه بشید میزان شگفت انگیز بودن این قضیه رو . من اون روزا با من این روزها دو تا دنیای کاملا مجزا از هم هستن . انگار کسی مرده باشه و تو دنیای جدیدی متولد شده باشه . یا شاید مثل کسی که تکامل پیدا میکنه ولی گذشته رو کاملا از یاد برده . از یاد بردم نه بخاطر اینکه چیز تلخی وجود داشته بلکه بخاطر اینکه من موجودی بشدت فراموشکارم .

و خب حالا مثل کسی ام که بهش ارثی رسیده باشه یا مثل کسی که حساب پس اندازی باز کرده و حالا بعد از چند سال رسیده به اصل پول و سودش که باید براش برنامه ریزی کنم .

شاید اگر هنوزم کسی اینجا رو بخونه براش از قصه های این سالها تعریف کنم .

به امید دیدار 

013

ما که بعد از نامزدیمان حتی یک بار هم با هم جر و بحث نکرده بودیم ، حالا سر یک کت و شلوار خریدن ساده کارمان به قهر کشید.

آخرین باری که " ه جیمی" قصد کت و شلوار خریدن کرد با اخم و قیافه گرفتن از فروشگاه بیرون زدیم و آخرش هم وقتی علی ( همان دوست صمیمی ه جیمی) فهمید ما سر انتخاب لباس به تفاهم نمی رسیم گفت که اگر قبول کنیم خودش تنهایی برود و با سلیقه ی خودش برای ه جیمی لباس بخرد و ما هم که اصلا حوصله جر و بحث نداشتیم قبول کردیم. البته در تمام مدتی که علی توی فروشگاه بود من هر پنج دقیقه زنگ می زدم و دورادور نظراتم را اعمال می کردم ! نمی دانم این چه سری است که وقتی من می خواهم لباس بخرم در انتخاب هایمان کلی سلیقه ی مشترک داریم اما وقتی قرار باشد برای " ه جیمی" خرید کنیم اصلا آبمان توی یک جوی نمی رود و اختلاف نظرمان از زمین تا آسمان است به خصوص اگر قرار باشد کت و شلوار بخریم.  

سر مسئله ی به این مضخرفی ببین به کجا رسیدیم. خب من هم هیچ وقت دوست ندارم لباسی را بپوشم که خودم نمی پسندم اما انتخابهای ه جیمی هم خیلی بی خود بود ! اصلا نمی دانید وقتی کت شلواری را که خودش انتخاب کرده بود پوشید چه شکلی شد!!! بهش گفتم اگر اینو بپوشی باهات هیچ جا نمیام. اونم از این جمله ی ساده ی من مثل همیشه کلی حرف برداشت کرد. میگه تو می خوای من اونطوری باشم که خودت می خوای نه اونطوری که واقعا هستم!!!!! نمی دونم چش شده. همچین حرفای بی منطقی ازش بعیده. من که همه جوره قبولش دارم. اصلا خودش می دونه که هزار بار گفتم تو بهتر از اون چیزی هستی که من می خواستم. می دونم از جای دیگه ای ناراحته که نمی دونم کجاست؟ اصلا یه جور عجیبی شده که تا حالا ندیده بودمش. حتی نمیشه باهاش حرف زد. من نگرانم. خیلی زیاد. انگار با یه آدم دیگه طرفم نه " ه جیمی". من همیشه از تصاویر گنگی که می افتن روی زندگی آدم و نمی تونی بفهمیشون متنفر بوده ام...

012

آقای "ه جیمی" دو تا دوست خیلی صمیمی دارد که آدمهای فوق العاده دوست داشتنی هستند و هیچ وقت به هیچ وجه از دستشان نمی دهم حتی اگر در حال مرگ باشم و قرار شام گذاشته باشند.

از آنجا که هردویشان مجرد اند و  تنها "ه جیمی" نیمه متاهل است و بدون او هم جمع سه نفره شان جمع نمی شود و ه جیمی هم که بدون من هیچ جا نمی رود ، از اول خودم را تحمیل کردم به گروهشان!! ( نه خب ... اجازه می دهم که از هر سه بار بیرون رفتن یک بارش بدون من برود  )

اوایل از ظاهر قضیه خیلی خوشم نمی آمد یعنی اینکه مثلا من و  سه تا پسر دور یک میز بنشینیم توی کافه ای که پاتوقشان است .اما کمی که گذشت فهمیدم تئوری که همیشه بهش فکر می کردم درست از آب در آمد، اینکه با پسرها خیلی بهتر از دخترها می شود کنار آمد( حقیقتش این است که  من طی ادوار زندگی ام از همجنس های خودم خیری که ندیده ام هیچ ...بماند) و این مسئله آنقدر ارزشمند است که دیگر ظاهر امر برایم مهم نیست. فکر می کردم ورود من به جمعشان معذبشان می کند اما از آنجا که این آدمها اخلاق های خاص خودشان را دارند دیدم که برعکس اتفاقا گویا راحت تر هم هستند !! و خیلی زود مرا بعنوان دوست جدیدشان پذیرفتند !!( آیکون آدمی که از خود متشکر است)

به هر حال ، دیروز زنگ زده بودند که کجایید و دلمان تنگتان شده و اینها و آخرش قرار شام گذاشتیم! سر شام بهشان گفتم:

 شما چرا هیچ کاری نمی کنید؟ هیچ دختری توی زندگیتان نیست ! حوصله ی خودتان از این مدل زندگی سر نمی رود حد اقل به فکر من باشید .

یکیشان جواب داد که با هیچ جنس مخالفی بیشتر از رابطه ی مادر و فرزندی ، خواهر و برادری و خاله و خواهرزاده ای نمی تواند ارتباط برقرار کند. و همه متفق القول گفتیم که مریض است و باید به روانپزشک مراجعه کند. اون یکی هم گفت که اتفاقا به فکرش هست اما آدم ایده آلش ویژگی های زیادی دارد و هیچ کسی قادر به پیدا کردن چنین موجودی برای ایشون روی کره ی زمین نیست ، خودشان هم کسی را پیدا نمی کنند!! در این لحظه بعنوان دوست وارد عمل شدم و گفتم : من یه پیشنهاد عالی دارم که قبلا جواب داده در مورد بعضیا ، تو هم امتحان کن بلکه جواب داد. می تونی بری فرودگاه و برای اولین مقصدی که پروازش خارجیه بلیط بخری( چون اگر ایرانی باشه ممکنه کلا ناکام بمونی و تو اون دنیا دنبال حور و پری بگردی) بعد همینطور که منتظر پروازی توی سالن اگه پیداش کردی که هیچ اگه نه توی خود هواپیما ممکنه یه فرشته بیاد و صندلی کناریت بشینه بازم اگه نشد تو فرودگاه مقصد حین چک کردن پاسپورت یا گرفتن چمدون دیگه صد در صد پیداش می کنی !

در این لحظه همه به آقای "ه جیمی" ، و ایشون به سقف نگاه می کردند و سوت می زدند...

011

امروز دو تا امتحان آخرم را دادم و احساس مورچه ای را دارم که  یک تن فولاد را از روی دوشش برداشته اند.

010

همراه آقای "ه جیمی" عزیز نشسته ایم و فیلم نامزدیمان را نگاه می کنیم. رقصیدن پسرهای فامیل و مسخره بازیهایشان ! آتش بازی آخر مراسم ! جریان رقص چاقو که حتی شوهر خاله ی هشتاد ساله ی  ه جیمی هم رقصید!! هر دو معتقدیم فوق العاده ترین شب زندگیمان بوده که دیگر تکرار نمی شود. بعد هر دو برای دل خوشی همدیگر می گوییم " نه .... مراسم عروسی هم هست حالا"  و مطمئنا بیشتر خوش می گذرد. وسوسه شده ام رضایت بدهم تابستان مراسم عروسی را بگیریم اما می دانم یک جوگیری بیش نیست و خودم می دانم زودتر از حد اقل یک سال دیگر آمادگی اش را ندارم. من اگر جای " ه جیمی " بودم زنم را که خودم باشم تا حالا طلاق داده بودم. اما نمی دونم آقای  ه جیمی اینهمه صبر و بی خیالی را از کجا آورده؟ گاهی حس می کنم با آرامش قبل از طوفان طرفم و بالاخره یک روزی او هم کم می آورد و یک اتفاق نه چندان خوب می افتد اما او همچنان در برابر فشار های خانواده اش برای زودتر برگزار کردن مراسم عروسی و انکارهای من و بهانه هایم آرام است و بهانه هایم را منطقی تر از آنچه هستند ویرایش می کند و تقدیم خانواده اش می کند. این مرد عجیب فرشته است!

" ه جیمی" که سکوتم را میان فیلم دیدن می بیند افکارم را می خواند. می داند وسوسه شده ام و دارم با خودم کنار می آیم. می گوید : بیا از امروز تا عروسی تمرین کنیم تا مثل نامزدی من وسط رقصیدن ضایع بازی در نیاورم! حتی دو سال هم کم است ها!!

فایل آهنگهای شادمان را پلی می کنیم و صدای خنده مان خانه را بر می دارد. مامان ه جیمی که از بیرون می آید با تعجب نگاهمان می کند و رو به ه جیمی  با خنده می گوید: چیه نکنه آوین رضایت داده به عروسی که دارین تمرین رقصیدن می کنین؟!! و خودش هم می آید و در غالب یک مادر داماد کمرش را کش و قوس می دهد . صورتم را می گیرد توی دستهاش و می گوید: می بینی...همه هر حرفی راجع به عروسی می زنن فقط به خاطر خوبی و خوشحالی ماست!! ببین چقدر خوشحاله...

خلاصه امروز یک روز پر از شادی و خنده بود در کنار کمی درگیری ذهنی...دست خودم نیست ، نمی توانم با خودم کنار بیایم.