006

استادمان 4 تا پروژه را برای هفته ی سوم آذر می خواهد و من هنوز شروع به کار نکرده ام. امتحان هم دارم. اصلا وقت امتحان که می شود افسردگی و پوچی می گیرم و کلی ناله می شوم.

پشت تلفن همه ی ناله هایم را در مورد امتحان و اینها با "ه جیمی" به اشتراک می گذارم. می گوید : "پاشو یه عالمه پودینگ شکلاتی درست کن تا من برسم اونجا. با هم درس می خونیم ، تو کارای پروژه هم هرجا تونستم کمکت می کنم"

انگار همه ی دنیا را بهم داده اند. انگار تمام بار روی شانه ام را زمین گذاشته ام.

همینطور که ولو شده ام روی تخت و سعی می کنم جزوه 150 صفحه ایم را توی مغزم فرو کنم ، "ه جیمی" می گوید بیا پسورد لپ تاپتو بزن من یه سرچ کوچیک کنم . پسورد را می گویم خودش بزند و یادم نیست که صفحه ی آن یکی وبلاگم روی دسکتاپ باز است. صفحه که بالا می آید شروع می کند به خواندن و من هنوز متوجه نشده ام . صفحه ی اول را که می خواند همینطور که پشتش به من است می گوید:" این وبلاگ چیه؟ اینو همیشه می خونی؟ " شانس آورده ام که اسم نویسنده ی آنجا آوین نیست. خیلی طبیعی می گویم : "اینو ...آره... همیشه که نه بعضی وقتا می خونم! مال یکی از دوستامه ." متاسفانه حالا رسیده به پستی که تویش از خیابان نوردی ام گفته ام . همان اوایل گفته بودم من هرچند وقت یکبار باید تنهایی بروم "خیابان نوردی" و آدم ها و خیابانها را نگاه کنم. اولش زیاد خوشش نیامده بود اما بعد که دلایلم را شرح داده بودم قبول کرده بود به شرط اینکه قبل از رفتن بهش خبر بدهم که حداقل کدام خیابان می روم. "ه جیمی" آدم بدبینی نیست اما به خیابانهای شهر اعتماد ندارد. راست هم می گوید. من خودم هم گاهی از آدمها می ترسم.

به همین سادگی لو می روم. منتظرم ببینم حالا که فهمیده وبلاگ خودم است تند تند همه ی پستهای خیلی قدیمی تر را می خواند یا نه. حتی قبل از تاریخ آشناییمان یا شروع می کند به توضیح خواستن در مورد نگفتنم؟ اما هیچ کدام از این کارها را نمی کند. سریع پنجره را می بندد و در حالیکه جای دیگری را نگاه می کند می گوید :" خب می گفتی وبلاگ خودته که همین چندتا پستم نخونم" .

 من حق دارم که برای خودم لحظه های تنهایی یا نوشته های خصوصی داشته باشم و او همیشه این حق را به من داده اما حق ندارم به کسی که اینهمه با من روراست است و مراعاتم را می کند، دروغ بگویم! اتاق ساکت می شود. می روم بیرون و بعد از نیم ساعت با دو تا ظرف پودینگ بر می گردم. همینطور که ظرف را می دهم دستش می گویم : اون روز که رفتم خیابون نوردی حالم خوب نبود...اصلا یادم رفت که بهت زنگ بزنم ! اینم گفتم وبلاگ دوستمه چون هول شده بودم و نمی خواستم بفهمی مال خودمه!

بی آنکه حرفی بزند بعد از چند دقیقه روال سابق را پیش می گیرد. درس می خواند و وسطش آواز می خواند. خودش متنهایم را می گیرد و ترجمه می کند.

تا شب ظاهرا می گوییم و می خندیم و درس می خوانیم. اما همه اش خجالت می کشم توی چشمهاش نگاه کنم و سرم پایین است یا جای دیگری را نگاه می کنم. احساس می کنم بدتر از حس گناه ، حس بخشیده شدن بزرگوارانه است.

نظرات 4 + ارسال نظر
نیم وجبی 10 - آذر‌ماه - 1389 ساعت 15:41

سلامممم
خب دیگه پیش میاد .. منم همیشه هیستوریمو پاک میکنم کسی نبینه ..
چقدر خوبه که ه جیمی دیگه چیزی نگفته ...بعضیا که خیلی بدن
قدرشو بدن
تا باشه از این ه جیمیا

سلام دوستم!
همون هیچی نگفتن از صدتا فحش بدتره

۰fto 11 - آذر‌ماه - 1389 ساعت 20:59 http://www.0fto.blogfa.com

قدرش را بدان..

تلاش خودم را می کنم!!

رویا 12 - آذر‌ماه - 1389 ساعت 19:00 http://r0ya.blogsky.com

مرسی که بهم سر میزنی
هیچوقت نذار حتی یه ذره هم ته دلش بلرزه که نکنه همیشه بهش ممکنه دروغ بگیو روراست نیستی!

نوشته هاتو دوست دارم، حس خوبی بهم می دن!
اوهوووم...

نیم وجبی 19 - آذر‌ماه - 1389 ساعت 20:13

سلام خانومیه آقای ه جیمی خواستم بگم بازم آپیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد