کم کم یاد میگیری...

کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت
...اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت ، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد

کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی . . .
که محکم هستی . . .
که خیلی می ارزی
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری

این روزای من...

گاهی گُم میکنی حوصله ی زندگی کردن ُ، انگار که توی یه بازار بزرگ یکهو دستت ُ ول میکنه و میره...

تو میمونی و اون گلوت که از ترس خشک شده..

میمونی وسط مردم..

تنها چشمت میچرخه ُ میچرخه اونقدر که یکهو سر  ِ چشمت گیج میره و فشارش می افته..

به تمام جاهایی که باهاش بودی سر میزنی برمیگردی به میز شام دیشب ،به سال قبلت، به یه عالمه قبل ترت ،میخوایی که یکهو دستشُ بکشی و برش گردونی به امروزت اما انگاری دستش دستت  ُ خونده خودشُ هی میکشه عقب...

برمیگردی تو بازار، چشمت دودو میزنه دلت پایین بالا میشه ُ همون بالا میمونه حالا دلتم ناز میکنه برات..

با اون چشمای از ترس وق زدت از تو تمام کوچه ها رد میشی تو تمام مغازه ها سرک میکشی اما هرچی میگردی کمتر پیداش میکنی..

بوش کم ُ کمتر میشه..

برمیگردی خونه و سعی میکنی نشون بدی هیچ اتفاقی نیوفتاده و همه چیز سر جاش  ِ اما توی دلت یکهو شروع به خارش میکنه از این همه دروغ..

میری تو رختخواب و چشمات ُ به زور میبندی اما نه..

این دیگه از اون تو بمیری آ نیست ، لامصب نمیبره که نمیبره..

از این پهلو به اون پهلو میشی...

جای سرت ُ عوض میکنی ...

بلند میشی ُ دو تا قرص خواب میندازی بالا و به هر ضرب و زوری میخوابی..

صبح میشه..

هیچی از اتفاقات دیروز یادت نیست..

انگار که اون صفحه از تقویمت کنده شده...

اما نمیدونی چرا امروز از دیدن طلوع آفتاب هیچ لذت نمیبری ،از بوی نون سنگک تازه که مامانت خریده به وجد نمیایی  و صدای خروس عباس آقا عینهو پتک روی سرت آوار میشه..

پنجره ی آشپزخونه رو باز میکنی شروع میکنی به فحش دادن به خروس بیچاره،پنجره رو میبندی و میگی: آخه من چه مرگم شده امروز؟

برمیگردی تو رختخواب ُ پتو رو میکشی روی سرت و اصلا" دوست نداری که امروزت شروع بشه...

 

خسته ام..خیلی..دوازده بار خسته ام..دیدی؟با جفت دستات هم نمیتونی بشمریش..خیلی

من از تو راهه برگشتی ندارم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خود درگیری...

صدای زیبایی مرا میخواند و من با همه زبری و خراش آلودی میفهممش...برایم قلندر و پریوا میخواند،شانه هایش را میبینم عریان از گناهانی بی وقفه زیرا او برای کسی اشک هایش را ریخته که هیچ گاه حتی نمیدانسته چقدر دوستش دارد، صدا از بریدگی شرقی یک اتفاق می آید از انجماد سستی زیر لحظه های شل و وارفته ی مردمک چشمان یک نفر....

مرا خواند و من در یک لحظه فقط گوش شدم،تعجب کرد !!

گفتم عاشق چیزی به جز گوش نمیخواهد،عاشق یعنی سراپا گوش،یعنی بی فکر فقط پذیرفتن،گفت برایت کمی نگرانم و سرش را کمی تکان داد...اما من مانند همیشه داشتم با بغض زیر گلویم ور میرفتم....

زیر پوست وقتی تراشه های حسرت جمع شوند،ناگهان تمام تنت خارش میگیرد و تو سعی در نخاراندن میکنی اما تلاش هایت نا امکان و بی جواب است زیرا تو برده ای و دست از پا درازتر تنها در مقابل تمام تمایلاتت می ایستی...تو یعنی ماورای تمام آن چیزی که فهمیده ای....باید آزاد باشی و تنها به این فکر کنی که باید باشی....

گاهی نمیفهمد اما تو باز فهمیده ای که نفهمیده و او فکر میکند که تو هنوز نفهمیده ای که تورا نفهمیده اما تو خیلی پیش از آنکه حتی خودش بفهمد که تو نفهمیده ای فهمیده بودی که او هیچ گاه نخواهد فهمید و تو همیشه برایش نفهمیده باقی می مانی زیرا فهمه او کمتر از آن فهمی ست که همیشه نشانت میداد و تو بسته به فهمی که میگفت فهمیده ای و او با تمام آن فهم نمایی هیچت را نفهمیده...

باید بزرگ تر شوی و خودت روی پای خودت بایستی،باید گم شوی و خودت را پیدا کنی،نشنیدی که گفته اند آه تازه خود را پیدا کرده ام؟ و آن لحظه انگار او واقعا خودش را پیدا کرده...اما غافل از اینکه او چیز دیگری پیدا کرده تهی از همه چیز...

من چرا در خودم هجوم نبرم؟چرا نباید تکه تکه کنم این تنهایی را؟ این فرو نشسته در بی انتهاترین مرداب...من هشیش که نمیکشم من درد میکشم...درد هایم را بار میزنم و میکشم...من معتاد که نیستم...من انزوا هستم...من فقط من هستم...

ای کاش همه چیز در من میمرد.....

گفته بودم ...

گفته بودم :

سر میرود حوصله دلم وقتی ،

بهانه دستش به جایی نمیرسد برای داشتن تو

" سر می رود هنوووووز "

گفته بودم :

من تنها نشسته ام که ببینم چه میکند رویایت

با

دلم

روحم

جسمم.
 

" نشسته ام هنووووز "

گفته بودم :

خواستن من برای تو

خواستن همان سیبی بود که آدمی را آواره ی زمین کرد .

" آواره ام کنون

دلم برات تنگ شده...

گاهی دلم تنگ میشود ..
گاهی حتی مرور خاطراتش هم تسکینم نمی دهد ..
گاهی حتی باور بودنش هم تسکینم نمی دهد…
گاهی دلم تنگ می شود و تنها دلم می خواهد برای یک لحظه حضورش را حس کنم .. 

همین... 

وقتی نیستی انگار نگاه ها خالیست ، اینجا نگاه ها فاصله های خالی را می سازند ، وقتی نیستی انگار لبهایم مرده باشند ، لبها تنها سکوتِ اسمت را زمزمه می کنند ، نه هیچ صدایی نیست ، وقتی نیستی انگار نفس گلایه است ، می سوزدم چون آتش در این سینه ی تنگ ، نیستی ، نیستی و دستهایم بهانه می گیرند بهانه ی دستهایت ، بهانه ی گونه هایت ، بهانه ی تو ...

زن که باشی درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛

زن که باشی درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛
در باره‌ی لبخندی که بی‌ریا نثار هر احمقی کردی
درباره‌ی زیبایی‌ات......که دست خودت نبوده و نیست
درباره‌ی تارهای مویت که بی‌خیال از نگاه شک‌آلوده‌ی احمق‌ها از روسری بیرون ریخته‌اند
درباره‌ی روحت، جسمت، درباره‌ی تو و زن بودنت، عشقت، همسرت قضاوت می‌کنند
تو نترس
و زن بمان
احمق‌ها همیشه زیادند
نترس از تهمت دیوانه‌های شهر
که اگر بترسی
رفته رفته زنِ مردنما می‌شوی
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند ...
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت
با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه
و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری
و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی… که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری

زخم های مشترک ...

تو از من عقب گرد کن 

من به جلو فرار می کنم 

دافعه عادی ست رفیق 

زخم های مشترک 

ترس های مشترک می سازند

...نوشت pm

می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم...

*************** 

گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم !
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود ....
***************   

باران باشد
تو باشی
یک خیابان بی انتها باشد ....
به دنیا می گویم .... خداحافظ

حل کن، درد نکن...

  

هیچ چیز دردناکتر از سوءتفاهماتی نیست که به جای اینکه حل بشن، درد میشن

وزش ظلمت را می شنوم

در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟

هیچی...

 

یه عالمه حرف دارم، ولی نوشتنم نمیاد، دارم میترکم  

خداااااااااااااااااااااا

جلو نیا!

گمان می کنم که سخت شده ام!
گمان می کنم که تلخ شده ام!
گمان می کنم که سیب زندگی ام را کرم خورده است!
گمان می کنم که دیگر باید گفت: دَتس اینآف!

- نه! جلو نیا!
نمی خواهم تلخی وجودم ،
حس چشائیت را برای همیشه کور کند

حکایت من و تو ...

حکایت من و تو  

حکایت تشنه ای است که  

ظرف آبی گوارا را به او نشان می دهند و  

بعد می گویند :" فراموشش کن ! "  

هنوز هم تشنه ام

alone_with_the_sky_by_marielliott.jpg

درد دارم...

گاهی بعضی دردها آنقدر پر رنگ و دردناک است که هر چه فکر می کنی بین این همهمه جایی برای فریاد پیدا نمی کنی و ناچار سکوت می کنی پر بغض، پر فریاد!
این همه بغض ، این همه حرف را توی گلوی کدام چاه بریزم که خفه نشود؟!!!