007

آقای "ه جیمی" در راه کسب علم و دانش از پله های دانشگاه افتاده و پایش تا حدودی شکسته است و بنده باید برای اینکه ملاقاتش کنم هر روز از غرب تهران به شرق تهران سفر کنم در شرایطی که ماشینها را زوج و فرد کرده اند و سیاه زمستان اندک اندک می رسد. تازه بعضی روزها که خودم کلاس ندارم می روم که ایشان را برسانم دانشگاه!! 

اینکه می گویم تا حدودی به خاطر این است که یک وقتهایی نمی تواند تکان بخورد و بعضی وقتها یکهو دویدنش می گیرد فکر کنم برای اینکه از زیر امتحانهای میان ترمش در برود خودش را به مریضی زده!!!!!!  

اما نه واقعا ... خودم دیدم وقتی به خاطر پایش نتوانست با دوستهایش برای محرم فعالیت کند چقدر گرفته بود!  

این بود انشای من با موضوع" در دوران غیبت خود چه کردید"

006

استادمان 4 تا پروژه را برای هفته ی سوم آذر می خواهد و من هنوز شروع به کار نکرده ام. امتحان هم دارم. اصلا وقت امتحان که می شود افسردگی و پوچی می گیرم و کلی ناله می شوم.

پشت تلفن همه ی ناله هایم را در مورد امتحان و اینها با "ه جیمی" به اشتراک می گذارم. می گوید : "پاشو یه عالمه پودینگ شکلاتی درست کن تا من برسم اونجا. با هم درس می خونیم ، تو کارای پروژه هم هرجا تونستم کمکت می کنم"

انگار همه ی دنیا را بهم داده اند. انگار تمام بار روی شانه ام را زمین گذاشته ام.

همینطور که ولو شده ام روی تخت و سعی می کنم جزوه 150 صفحه ایم را توی مغزم فرو کنم ، "ه جیمی" می گوید بیا پسورد لپ تاپتو بزن من یه سرچ کوچیک کنم . پسورد را می گویم خودش بزند و یادم نیست که صفحه ی آن یکی وبلاگم روی دسکتاپ باز است. صفحه که بالا می آید شروع می کند به خواندن و من هنوز متوجه نشده ام . صفحه ی اول را که می خواند همینطور که پشتش به من است می گوید:" این وبلاگ چیه؟ اینو همیشه می خونی؟ " شانس آورده ام که اسم نویسنده ی آنجا آوین نیست. خیلی طبیعی می گویم : "اینو ...آره... همیشه که نه بعضی وقتا می خونم! مال یکی از دوستامه ." متاسفانه حالا رسیده به پستی که تویش از خیابان نوردی ام گفته ام . همان اوایل گفته بودم من هرچند وقت یکبار باید تنهایی بروم "خیابان نوردی" و آدم ها و خیابانها را نگاه کنم. اولش زیاد خوشش نیامده بود اما بعد که دلایلم را شرح داده بودم قبول کرده بود به شرط اینکه قبل از رفتن بهش خبر بدهم که حداقل کدام خیابان می روم. "ه جیمی" آدم بدبینی نیست اما به خیابانهای شهر اعتماد ندارد. راست هم می گوید. من خودم هم گاهی از آدمها می ترسم.

به همین سادگی لو می روم. منتظرم ببینم حالا که فهمیده وبلاگ خودم است تند تند همه ی پستهای خیلی قدیمی تر را می خواند یا نه. حتی قبل از تاریخ آشناییمان یا شروع می کند به توضیح خواستن در مورد نگفتنم؟ اما هیچ کدام از این کارها را نمی کند. سریع پنجره را می بندد و در حالیکه جای دیگری را نگاه می کند می گوید :" خب می گفتی وبلاگ خودته که همین چندتا پستم نخونم" .

 من حق دارم که برای خودم لحظه های تنهایی یا نوشته های خصوصی داشته باشم و او همیشه این حق را به من داده اما حق ندارم به کسی که اینهمه با من روراست است و مراعاتم را می کند، دروغ بگویم! اتاق ساکت می شود. می روم بیرون و بعد از نیم ساعت با دو تا ظرف پودینگ بر می گردم. همینطور که ظرف را می دهم دستش می گویم : اون روز که رفتم خیابون نوردی حالم خوب نبود...اصلا یادم رفت که بهت زنگ بزنم ! اینم گفتم وبلاگ دوستمه چون هول شده بودم و نمی خواستم بفهمی مال خودمه!

بی آنکه حرفی بزند بعد از چند دقیقه روال سابق را پیش می گیرد. درس می خواند و وسطش آواز می خواند. خودش متنهایم را می گیرد و ترجمه می کند.

تا شب ظاهرا می گوییم و می خندیم و درس می خوانیم. اما همه اش خجالت می کشم توی چشمهاش نگاه کنم و سرم پایین است یا جای دیگری را نگاه می کنم. احساس می کنم بدتر از حس گناه ، حس بخشیده شدن بزرگوارانه است.

005

همراه با "ه جیمی" فرندز نگاه می کنیم و فیلم به جایی می رسد که جوئی از خانه ی چندلر می رود. قلبا از این موضوع ناراحتم و خیلی نرم اشکم در می آید. این دفعه ی اولی است که موقع فیلم دیدن جلوی "ه جیمی" اشکم در می آید. فکر می کنم شاید مثل بقیه مسخره ام خواهد کرد اما اینطور نیست چون او تنها کسی است که می داند من با هر نوع خداحافظی و کلا "رفتن" چقدر غمگین می شوم. دستش را می گذارد روی شانه ام و می گوید :" خیلی زود برمی گرده...ناراحت نباش" 

همیشه اینکه موقع تلویزیون دیدن گریه ام در بیاید ناراحتم می کرد چون همه آدم را مسخره می کنند اما از این به بعد خیالم راحت است که مسخره نمی شوم پس هرجا ناراحت شدم حسابی گریه می کنم و احتمالا "ه جیمی" فقط جعبه ی دستمال کاغذی را جلو می آورد!!