004

"ه جیمی" خیلی موقر نشسته کنار مامانم و با هم در مورد شرایط یک سالن عروسی خوب حرف می زنند و چای می خورند. لبخند می زنند و کلا خوشحال و بی غدغه اند. من هم هی از این وسط رد می شوم و تلفنی کارهای پروژه ام را با بچه ها هماهنگ می کنم. هر از گاهی که صدایم بالا می رود ساکت می شوند، برمی گردند و نگاهم می کنند بعد دوباره حرفشان را ادامه می دهند. هی تند تند از این اتاق به آن اتاق می روم و در آن واحد هم لباس می پوشم و برای بیرون رفتن آماده می شوم و هم تلفن جواب می دهم و هم حرص کارهای عقب افتاده را می خورم و کلی کارهای دیگر انجام می دهم ! آنوقت این دو نفر خیلی راحت و آرام چای می خورند. پاهایم را می کوبم زمین و حرصم را بیرون می ریزم. "ه جیمی" می گوید : آوین چیزی شده؟ کارای پروژه اکی شد؟؟  در همین لحظه مامانم جعبه ی بیسکوییت را جلوی "ه جیمی" می گذارد . در حالی که کیفم را پرت می کنم روی مبل می گویم : می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ به اینکه اون روزا که خودتو می کشتی یه دقیقه وقت پیدا کنی که به من بگی " میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم" به این فکر می کردی یک روزی بنشینی روی مبل پذیرایی خانه ی ما و پایت را بیندازی روی پایت و با مامان من چای و بیسکوییت بخوری؟؟؟ 

قرمز می شود و بیسکوییت می پرد توی گلویش!  

دلم خنک می شود و می گویم : من حاضرم ، بریم...

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 30 - آبان‌ماه - 1389 ساعت 20:53 http://nimvajabi.blogsky.com

ه جیمی گناه داره . بسکوییت پرید تو گلوش بعدا میگی حاضرم بریم ؟
اما خب شایدم حقش بوده

گناه من دارم که باید اینهمه کارو تنهایی انجام بدم و اونا فقط چای بخورن!!!

هیس 4 - آذر‌ماه - 1389 ساعت 21:59 http://l-liss.blogsky.com

همینه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد