"ه جیمی" خیلی موقر نشسته کنار مامانم و با هم در مورد شرایط یک سالن عروسی خوب حرف می زنند و چای می خورند. لبخند می زنند و کلا خوشحال و بی غدغه اند. من هم هی از این وسط رد می شوم و تلفنی کارهای پروژه ام را با بچه ها هماهنگ می کنم. هر از گاهی که صدایم بالا می رود ساکت می شوند، برمی گردند و نگاهم می کنند بعد دوباره حرفشان را ادامه می دهند. هی تند تند از این اتاق به آن اتاق می روم و در آن واحد هم لباس می پوشم و برای بیرون رفتن آماده می شوم و هم تلفن جواب می دهم و هم حرص کارهای عقب افتاده را می خورم و کلی کارهای دیگر انجام می دهم ! آنوقت این دو نفر خیلی راحت و آرام چای می خورند. پاهایم را می کوبم زمین و حرصم را بیرون می ریزم. "ه جیمی" می گوید : آوین چیزی شده؟ کارای پروژه اکی شد؟؟ در همین لحظه مامانم جعبه ی بیسکوییت را جلوی "ه جیمی" می گذارد . در حالی که کیفم را پرت می کنم روی مبل می گویم : می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ به اینکه اون روزا که خودتو می کشتی یه دقیقه وقت پیدا کنی که به من بگی " میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم" به این فکر می کردی یک روزی بنشینی روی مبل پذیرایی خانه ی ما و پایت را بیندازی روی پایت و با مامان من چای و بیسکوییت بخوری؟؟؟
قرمز می شود و بیسکوییت می پرد توی گلویش!
دلم خنک می شود و می گویم : من حاضرم ، بریم...
ه جیمی گناه داره . بسکوییت پرید تو گلوش بعدا میگی حاضرم بریم ؟
اما خب شایدم حقش بوده
گناه من دارم که باید اینهمه کارو تنهایی انجام بدم و اونا فقط چای بخورن!!!
همینه