010

همراه آقای "ه جیمی" عزیز نشسته ایم و فیلم نامزدیمان را نگاه می کنیم. رقصیدن پسرهای فامیل و مسخره بازیهایشان ! آتش بازی آخر مراسم ! جریان رقص چاقو که حتی شوهر خاله ی هشتاد ساله ی  ه جیمی هم رقصید!! هر دو معتقدیم فوق العاده ترین شب زندگیمان بوده که دیگر تکرار نمی شود. بعد هر دو برای دل خوشی همدیگر می گوییم " نه .... مراسم عروسی هم هست حالا"  و مطمئنا بیشتر خوش می گذرد. وسوسه شده ام رضایت بدهم تابستان مراسم عروسی را بگیریم اما می دانم یک جوگیری بیش نیست و خودم می دانم زودتر از حد اقل یک سال دیگر آمادگی اش را ندارم. من اگر جای " ه جیمی " بودم زنم را که خودم باشم تا حالا طلاق داده بودم. اما نمی دونم آقای  ه جیمی اینهمه صبر و بی خیالی را از کجا آورده؟ گاهی حس می کنم با آرامش قبل از طوفان طرفم و بالاخره یک روزی او هم کم می آورد و یک اتفاق نه چندان خوب می افتد اما او همچنان در برابر فشار های خانواده اش برای زودتر برگزار کردن مراسم عروسی و انکارهای من و بهانه هایم آرام است و بهانه هایم را منطقی تر از آنچه هستند ویرایش می کند و تقدیم خانواده اش می کند. این مرد عجیب فرشته است!

" ه جیمی" که سکوتم را میان فیلم دیدن می بیند افکارم را می خواند. می داند وسوسه شده ام و دارم با خودم کنار می آیم. می گوید : بیا از امروز تا عروسی تمرین کنیم تا مثل نامزدی من وسط رقصیدن ضایع بازی در نیاورم! حتی دو سال هم کم است ها!!

فایل آهنگهای شادمان را پلی می کنیم و صدای خنده مان خانه را بر می دارد. مامان ه جیمی که از بیرون می آید با تعجب نگاهمان می کند و رو به ه جیمی  با خنده می گوید: چیه نکنه آوین رضایت داده به عروسی که دارین تمرین رقصیدن می کنین؟!! و خودش هم می آید و در غالب یک مادر داماد کمرش را کش و قوس می دهد . صورتم را می گیرد توی دستهاش و می گوید: می بینی...همه هر حرفی راجع به عروسی می زنن فقط به خاطر خوبی و خوشحالی ماست!! ببین چقدر خوشحاله...

خلاصه امروز یک روز پر از شادی و خنده بود در کنار کمی درگیری ذهنی...دست خودم نیست ، نمی توانم با خودم کنار بیایم.

009

چند شب پیش کلیپ " فی حاجات " نانسی را دیدم که خیلی متاثرم کرد. امروز بعد از ظهر که "ه جیمی" آمده بود منزلمان بعد از سلام و احوال پرسی بلافاصله دستش را گرفتم و خیلی با احساس گفتم : بیا...بیا یه چیزی نشونت بدم! بعد لحن صدایم را خشن کردم و گفتم : این را الان نشونت میدم که چند سال دیگه نشی مثل مرد این قصه وگرنه من میدونم و تو. "ه جیمی" حسابی گیج شده بود نمی فهمید جریان چیه و من چرا اینجوری حرف می زنم . نشست رو به روی لپ تاپم و کلیپ را در سکوت مطلق تا آخر نگاه کردیم. تمام که شد غرق در تفکر ، هنوز چشمش به صفحه بود و من داشتم نگاهش می کردم تا ببینم چی میگه. بعد از چند لحظه برگشت به سمتم و خیلی جدی در کمال ناباوری می دونید چی گفت؟؟ گفت: متاسفم عزیزم اما اگر یه روزی تو هم لاک و رژی همرنگ نانسی بزنی مجبورم رفتاری بدتر از این باهات داشته باشم!!!!! (آقای ه جیمی از لاک قرمز و به خصوص رژ قرمز به شدت متنفره !) همینطور مبهوت و ساکت نگاهش می کردم که یهو زد زیر خنده و به روش خودش از دلم در آورد که نگران نباشم و ما هیچ وقت مثل اونا نمی شیم.  

پ.ن: نگرانم... می ترسم بعد از چند سال زندگی همه چیز روال تکراری بگیرد و از هم دور شویم. 

پ.ن2: راستش سایتی که من ازش کلیپو دانلود کردم بسته شده و نتونستم لینکشو بذارم .خودتون سرچ کنین و حتما ببینیدش.

008

دلم می خواهد توی دنیا هیچ کاری نداشته باشم و دنیا هم هیچ کاری به من نداشته باشد .نه درسی نه دانشگاهی و نه سر کاری. هیچ کس و هیچ چیز منتظرم نباشد و من به هیچ چیزی وصل نباشم. بنشینم توی خانه ی خودم. صبح ها برای ه جیمی صبحانه آماده کنم و بعد از اینکه رفت سر کار دوباره بخزم توی رختخواب و نیم چرتی بزنم تا خوابم دم بکشد. بعد بیدار شوم و همینطور که موسیقی مورد علاقه ام پخش می شود دستی به روی خانه بکشم. پرده ها را صاف کنم، کوسن های روی مبل را مرتب کنم، زنگ بزنم حالی از دختر خاله ام بپرسم ، خواب بعد از ناهار تنهایی زیر آفتاب زمستان که از پنجره تو می آید، بعد از ظهر برای ه جیمی خورش فسنجانی بار بگذارم با کلی گردو و رب انار ترش و همینطور که برنج روی شعله ی آرام گاز دم می کشد بنشینم کتابی بخوانم، چرخی بچرخانم و سفالی بسازم ، بروم حمام و با صدای بلند زیر دوش آهنگ مرد رویایی هلن را بخوانم . از این پیرهن های شاد چین دار بپوشم و موهایم را تاب بدهم شبیه زنهای قدیمی فرانسوی. سریالهای خاله زنکی و تکراری و بی محتوا و با محتوای تلویزیون خودمان را با علاقه دنبال کنم و سالاد درست کنم. ه جیمی از سر کار بیاید خسته هم نباشد. با هم شام بخوریم و بعدش برویم توی خیابان خیس باران خورده ی پر از چنارمان قدم بزنیم. آخر شب که ه جیمی فوتبال یا تحلیل سیاسی می بیند برایش پرتقالی پوست بکنم و همین لذتهای کوچک ، همین لبخندها و همین محبتها بشود خوشبختیمان!

خسته شدم از اینکه به هوای درس و دانشگاه مهمانی ها را پیچاندم یا نصفه نیمه رهایشان کردم که چی؟ صبح زود کلاس دارم!! از اینکه نمی توانیم حتی یک مسافرت دو روزه با هم برویم! از اینکه فک و فامیل مدام می پرسند کی عروسی می کنین؟ از اینکه روزها زود شب می شود و نمی فهمیم از کجا آمدیم و کجا رفتیم و چه بر ما گذشت! از اینکه حتی وقت نمی کنیم برویم وسایل زندگیمان را بخریم! از اینکه در لحظه زندگی نمی کنیم و مدام دغدغه ی فردا را داریم و همیشه یک چیزی هست که نگرانش باشیم. 

آرامش کی می رسد؟...